دلتنگ...



 


 


تلاقي اشک و لبخند، چشم هاي بسته ،سکوتي سرشار از عشق، بلنداي نگاهي از مهر، زمزمه ي آيينه ها


مي شکفد بهار در چشم هاي باران و عمق دلتنگي که وسعتش را به رخ چشمانت مي کشاند


همچون کودکي مضطرب در دل کوير وحشت، آنگاه که زانوان خسته از نا اميدي بر زمين مي گذارد و


دستاني تهي که ستون افکار به درد نشسته . خنکاي آبي زلال در کوير سوخته و خسته .


محو مي کند از وجود تمام خستگي سالها دويدن و هراسيدن را .


لحظاتي چون پروانه اي که از پيله ي تنيده بر روزهاي بودن رها شده و بال زدن عشق را در شوق آسمان آبي به ذوق سرشار از رهايي


و عشق . به جان نقش مي زني بودن در دل عشقي پاک و طوفاني را


کبوتري که پرواز را از ياد برده ، حال زير باران چشمها در خروش رعد نهان دل به درياي طوفاني مي زند 


 آرام مي گيرد در آبي بي کرانه ي هستي ،رهاي رها، خالي از سنگيني تمام غمها .


 در آرامش لحظات طوفاني  ،در نفوذ دلتنگي تا عمق باورهاي احساس ،درحسي سبک از تمام غصه ها ،در رهايي از تمام دلتنگي ها آرام


و بي صدا لبخند مهمان چشمهاي باران ميشود .


 آرام ميکند خنکاي زلال عشق ،کوير تشنه .


مي بارد چشمهاي پاييزي در دل بهار در لبخند اشک .


 


 



دلتنگي را مي توان ديد حتي در نگاه معظوف به رنگين کمان خورشيد ، در طلوع سپيده اي سبز بر رخسار صبحي دل انگيز.


قلم باز مي ماند از نقش زدن سروده هاي دل بر رنگين کمان باران و واژه هايي که آغوش سکوت را مأمن خويش قرار داده ،


در نگاه طولاني شب به انزواي فرياد خاموش غلتيده اند


آرام و بي پروا نقش مي زد دلتنگي هاي نگاه طوفان را بر سينه ي خطوطي که راز دار معنا بود و


مفهوم را در زير باران چشم هاي پاييزي غزل خاموش مي سرود .


واژه ها که دل به دريا مي زدند آرام مي گرفت بر دشت خاطراتي که شکوفه هاي بهار را مهمان کوير بود.


در بي پروايي واژه ها از بودن و سرودن، صدف دل رخ نمود،صداقت باور را ترسيم کرد و عشق را قراتر از باور رهگذران


بر ساحل دل نشاند.آواي مرغکان دريايي را به وديعت گرفت و شوق يافتن را در نگاه غروب نشاند که در امتداد دلتنگي شبي


سرد طلوع خورشيد مهر بر باور انديشه جلوه گر خواهد شد


نگاره هاي دل که راز به قلم بي پروا گشودند ،آسمان بودن را خزان مهي کرد که گم شد آشيان کبوتر صحرا !


 دريا از ساحل خود پيوند گسست و موج هاي پريشاني را به گرداب تنهايي تا عمق فراموشي سپرد.


بي پروا سرودن و بر باور يافته در دل کوير قلم زدن ،تاواني دارد که دلتنگي را به عمق لحظه ها مي نشاند .



 


 


دست نياز زمان است که آرام آرام شکوفه هاي لبخند بهار را مي چيند و دل رهگذر را به درياي مواج مي سپارد .


گلهاي شمعداني پشت پنجره اي بسته، در غبار نشسته بر چشمان آفتاب به عاريتي سخت نفس ميکشد و


کودکي که در سکوت شب بر صفحه ي نازک چشمان باران رنگين کماني به ذوق چشمانش مي کشد.


در تاريکي فراموشي ، صبح فارغ از تمام زخم هاي شب طلوع خواهد کرد و


 گيسوان طلايي نسيم را در دشت تنهايي پخش کرده و


مزرعه ي افکار را گاه به خاکستر حزن و گاه به آتش جنون درخواهد نورديد


دريا در خاطر کوير باشد يا در دل ساحل، زمزمه ي مواج دارد


چه آنکه صدفي در دور دست ها مرواريد ناب را غزل خوان وجود باشد يا


 آنگاه که مرغکان دريايي نگاه رهگذران را از دريا بربايند .


در سکوت غروبي سرد ،آرام مي نويسد بر قلب ساحل، راز دلتنگي پاييز با خطوطي که نگاه متفکر رهگذر را به خود مي خواند


و قطره اي که آرام از نگاه آسمان فرو مي چکد و شايد چشمان باران است که قطرات موج هاي سرگردان را ميزبان صخره ها


مي گردد .


خطوط دلتنگي حک شده در وجود ساحل محو مي شود در دل دريا .


ساحلي خاموش ، دريايي مواج، نم نم باران و سياهي شب که در خود مي بلعد چشمان . غروب را .


 




 


پريشان نگاهيست خاطره آشفته.


نگاه تقدير دست خود را در بحبوحه اي از اضطراب و خستگي گشود .


 جاي دلبستن به  کهکشان دور دست نبود و


چشماني به رنگ شب که ستاره هايش را به بالهاي پروانه هاي انتظار مي سپارد


در سکوت شب شمعي مي سرايد تک بيت هايي در غزل باران .


 بي قراري هاي پروانه ، تب نهفته در دل اشک و بالهايي که حيرت سوختن را تماشاي راز دارد.


 


 


 


دست هاي بسته ي آسمان .


ميان نگاه تبدار کودک رؤيا، خورشيد مي خندد در دل گريان ابرها .


چشمهاي باران با چتر مژه هاي نم گرفته از قصه ي روزگاران ،


رنگين کمان جلوه گرفته از زخمي سخت بر گونه ي سرخ فام آسمان .


کوير خسته از گردش پريشان روزگار ، سر بر دامان سوخته ي نگاه خورشيد دارد .


در امتداد  اين جاده ،باور يک رؤيا، آبي آسمان را به آغوش خاکستري زمين مي سپارد .


تلاقي گرماي اشک در برودتي سخت ، قنديلي نقش مي بندد بر شيارهايي کهن .


نهاد آه، کودکي رسم مي کند تصوير دلش را بر هاي نشسته بر شيشه ي افکار.


 


 



سکوت شب و مثنوي باران و ستاره هاي خاموشي که ظلمت شب را مخمل پريشاني ها سروده اند !


گذر نبود در کهکشان هاي دور ؟! که زمين مسافران رهگذر را در دريچه هاي تهي، کف خيابان


هاي مملو از هيچ، به صندوقچه هاي پوچ سپرده است !


 در هزاره ي واژه ها ، فراموشي را خوب معنا کردي ! و شايد هم باوري بر خطوط باورمان  نبود


تا فراموشش کنيم!


ديوان دهر را گشوده ، تک بيتي هايش را نديده ، سروده هاي کودک دشت صحرايش را خط خطي


هاي سرابي پنداشته، مُهر حيراني بر افکار جستجوگرش زده، پرده ي انزوا کشيده ،غزل هاي نگاه


باران را در کوير سوخته ي خيال دفن کرده و فال حافظ را جوينده ايم!


در کلاس فراموشي روزگار، زانوي آموختن بر انديشه ي خود زده !گوي سبقت از شوق آموختن


ربوده ، سرمشق هاي غرور را در سکوت فراگير پنجره هاي بسته، به زخم زمان ،در خطوط خود


خواهي ها نوشته و ورق ورق دلتنگي را هديه مي دهيم!



 


 


چه آرام مي گذرد بر نگاه جويبار شايد سيلاب به جاي مانده از تلخي روزگار .


بر گذر از ناگذرها ، آرام مي گيرد و مدفون ميشود در گل و لاي .


 رسوبي که با خود مي برد، از نم نمک اشک سرگردان تا واژه هاي مضطرب و پريشان .


جايگاه قبرستاني که سيل قضاوتي تند به هم ريخت پايه هاي بهارش را .


ستوني که خميده سرپناهي که ويران شده. فزوني آب در گل و لاي .


ديگر در سيماي شهر به گل نشسته، کودکي شعر باران با ترانه را نخواهد سرود


و دست هاي خسته توان پاک کردن غبار از دل نگاه سرگردان شب را نخواهد داشت .


باز هم خورشيد در آسمان خاکستري طلوع خواهد کرد و در شب فراموشي در رديف ستاره هايي خاموش،


 ماه رخ خود را در هلالي روشن خيره ي چشمهاي سرگردان خواهد نمود


ولي او محو در در زخم نشسته بر وجودش سکوت را در مهي از ابهام بدرقه ي دل طوفاني خواهد نمود .


لبي که نخواهد خنديد و قلمي که ترسيم گري را از ياد خواهد برد .


در نگاه تند خورشيد، شبنم چشمان بهار Tتبخير حيرت مي خورد و


حصاري از گل و لاي، شهر مدفون شده ي دل را در بر خواهد گرفت


سخت در زمزمه ي زمان مي نوازيم


خط خطي هايي که زلال نگاه را مکدر انديشه اي تلخ مي کند


آرام مي شکنيم


 


 


 


گاه به رخ مي کشد زمان تندبادهاي هراسش را .


 مي ماني معلق  در دهر چون گنجشکي سرگردان در دل طوفان .


 دير مي شود فاصله مي گيري کم مي آوري خطوط محاسباتت به هم مي ريزد. توازنه اي نيست .


 نظم ها به شِکوه در مي آيند و نثرهاي طوفاني رهگذر کوچه هاي عريان ميشوند . خالي از هر واژه اي . پر از اندوه.


و سنگ فرشهايي که  تنها گلبرگهايي از دسته گلهاي کذايي نقش بر زمين سرد خود دارند .


رنگ غروب مي گيرد لحظه ها


ناخداي ذهن کشتي را بايد به  دل پرخروش طوفان بسپارد.


طوفاني از گذرها و حوادث .طوفاني که سايه ي بودن را در تلاطم هاي دردناک خود محو مي کند .


دستان را به قضا بسته و قلم زمزمه ها را مي شکند .


آنوقت است که مي فهمي چقدر زود دير مي شود .


 زماني که بر آيينه تکيه کرديم و نگفتيم از انديشه ي رها در دل طوفان .


بارا ن  را بهانه ي جاري چشمها کرده و پوشانديم راز آيينه گون مرواريدهاي شب فام را .


هزار جمله گفتيم و دفتر دفتر غزل سروديم .


 


ولي تنها واژ ه ي جانمان را به بغض نفس گير داديم تا بشکند در سيلاب چشمهاي بي قرارمان و دفن شود در اعماق قلبمان .  


گاهي چقدر زود دير مي شود !


 


 


چه آرام مي گذرد بر نگاه جويبار شايد سيلاب به جاي مانده از تلخي روزگار .


بر گذر از ناگذرها ، آرام مي گيرد و مدفون ميشود در گل و لاي .


 رسوبي که با خود مي برد، از نم نمک اشک سرگردان تا واژه هاي مضطرب و پريشان .


جايگاه قبرستاني که سيل قضاوتي تند به هم ريخت پايه هاي بهارش را .


ستوني که خميده سرپناهي که ويران شده. فزوني آب در گل و لاي .


ديگر در سيماي شهر به گل نشسته، کودکي شعر باران با ترانه را نخواهد سرود


و دست هاي خسته توان پاک کردن غبار از دل نگاه سرگردان شب را نخواهد داشت .


باز هم خورشيد در آسمان خاکستري طلوع خواهد کرد و در شب فراموشي در رديف ستاره هايي خاموش،


 ماه رخ خود را در هلالي روشن خيره ي چشمهاي سرگردان خواهد نمود


ولي او محو در در زخم نشسته بر وجودش سکوت را در مهي از ابهام بدرقه ي دل طوفاني خواهد نمود .


لبي که نخواهد خنديد و قلمي که ترسيم گري را از ياد خواهد برد .


در نگاه تند خورشيد، شبنم چشمان بهار تبخير حيرت مي خورد و


حصاري از گل و لاي، شهر مدفون شده ي دل را در بر خواهد گرفت


سخت در زمزمه ي زمان مي نوازيم


خط خطي هايي که زلال نگاه را مکدر انديشه اي تلخ مي کند


آرام مي شکنيم


 




 


دلتنگي هاي باد را نشنيده گرفتي! دلتنگي هاي پاييز را هم نشمرده بگير!


نفس جوي در زلال آيينه ي خاطره ها جا مانده اما به طبيعت خود مي رود .


 نسيم، گندمزار پريشان خود را از دست داده دشت دلش خالي از پروانه هاي بهاري گشته .


خوشه هاي طلايي به باور خود رسيدند و دل  به داس سرنوشت دادند تا شايد لقمه اي از مهر شوند بر دل گرسنه اي به عشق.


دشت تفکر تهي شده، تهي از تمام ساده گي هاي کودکانه .


بادبادک هايي که به نخي از باور يک رؤيا گروه خورده بودند حال


 سرگردان هايي هستند که در دل يک آسمان تحير چرخ حيرت مي خورند


با دلي پر آشوب به استقبال پاييز مي رود ديگر از نسيم آرام خبري نيست انگار آمده بود که طوفاني شود .


زخم هاي سخت بر پيکر نيمه جاني زخمي


طوفاني که ابرها را به آشوب چشم ها مي شکند قطره هاي دلتنگي را بر شيشه ي خاطرات به قهر مي کوبد.


به چترهاي گشوده بر فراموشي سخت مي بارد


و خود دلتنگتر از آنچه بر رخشان دلتنگي کشيد در دل پنهان شب به غرش رعدي نهيب مي شکند.


و در نگاه صبح رهگذر کوچه هاي پاييز، در دل باراني لحظه ها عاشقانه هاي خود مي سرايد!!


 


 


 


صداي برخورد باران با زلال دير آشنايش


فرياد آبشار بر صخره هاي نشسته به انتظار .


نجواي دلکش نسيم در دل شاليزارهاي رهيده از خود.


آواي بي قرار درياي پر راز، بر دل غروب نشسته بر ساحل .


صداي زار قناري خسته در قفس بر ميله هاي تنيده بر هم .


و چشم هاي پر . کبوتر افتاده در دام .


زبان دل در خواندن نغمه هاي جان .


قيچي ترديد مي زنيم . بالهاي انديشه را به جبر زمان کوتاه مي کنيم .


بر چشمان . افکار جاري روزگار مي نهيم .


قلم بر بي قراري واژه ها مي شکند . خطي از سکوت ممتد .


نياز به خواندن دارد. تپش هاي بي قراري قناري در حبس سرنوشت و چشمان پر راز کبوتر در قفس آهنين


نغمه ي دل است .


 





به سپيده دم چشمان سحر، تا انتهاي ظلمت افکار تهي انديشه رفت . نه غواص ماهر است و نه باغبان زمستان ديده از


گذرگاه انديشه قابي به نماي دل  با تجارت آواها بيگانه است ،دل در مسير زرورق بازار نسپرده


در هياهو ها، سکوت را مي جويد و در فرياد آرامشي از جنس طوفان مي خواهد


 در دل جنگلهاي انبوه از هيچ و پوچ ، دلي پر از تهي کوير را قاب نگاه باران دارد .


 بر فراز بالهاي گسترده ي عقاب  بر آسمان نيلگون، پرستوي بهار را نقش بر آسمان مي بيند .


و از دل رنگهاي به فخر نشسته ي رنگين کمان ، تک  رنگ آبي را نقش بر فيروزه ي يادها، وديعتي از ياسي سپيد دارد


 به قافيه ي دشت ها در رديفي از غزلهاي ناب، پيرو شهد عشق، ترانه ي غرور نسروده در حراج کده ي دنيا سروده ي


 چشمها در باور نجابت در قلب تنيده ي کوير را ، به حراج فراموشي نسپرده .


به محکي از . خط آزمون زد گزينه هاي باورش را مشابهي نبود، نمونه اي از توهم رؤيا نيافت، احتمالي از ادغام


مبهم و روشن هم نبود،  تنها گزينه،  يافته ي دل بود بر واژه اي از صداقت .


 گزينه اي که معلم سخت گير روزگار هم نتوانست حصر قرمز بر آن بکشد، يا در هياهوي افکار به هيچ تبديل شود


در واژه هايي غريب از روزمرگي ها و آشنا با چشمان سحر ماند ماندگاريش و جاي گرفت در امن ترين نقطه ي دنيا به دور از


نقطه ي پر چرخش پرگار روزگار .



 



قدمهايش بلند است و دستانش ستاره هاي آسمان را مي چيند.


مضطرب که ميشود موهايش در شيطنت باد دشت افکار را به تحسين وا مي دارد .


چشماني که دريا را وامدار است،  نه به رنگ که به وسعت ترنم هاي بي قرارش .


 باران که مي بارد بوي نم خاطرات صداي ناودان . سکوت شب و ضربه هاي احساس به پنجره ي گشود بر نگاه آفتاب .


رنگين کماني از باران تيله هاي آفتابي. به رقص مي آورد حريري آويخته بر فراسوي ابرها .


پاييز شاعرانه هايش را به دست رهگذران جاده ي عمر مي سپارد و


خود نشسته بر نيمکت چوبي تفکر نجوا مي کند زمزمه هايي مبهم


صداي خش خش برگ هايي که قدمهاي رهگذران را بر جان زمين مي نشاند بر هم مي ريزد افکار نگاهش را .


و باز قدمهاي بلند عمر است که انتهاي جاده ي بودن را نشانه ي نگاه خود دارد


غروب آرام زمزمه هاي دلتنگيش را به دل آسمان مي سپارد شايد رنگ ببازد در دل سياه شب .


پاياني ندارد ترنم هاي .                                                                                                                                      






تکرار تلخ از غريبانه ترين لحظه ها


خفاشان شب در تاريکي مرگباري، غنچه هاي اميد را در بوستان عشق به خنجري از کينه پرپر کردند و


رازي سرخ گون بر قلب سپيده دم به تيغ دشمني حک بر تاريخ نمودند


 در بي قراري سحري آشفته، طلوع خورشيد، غروب نگاهي را فرياد زد که


صلابت و عشق را يادگاري دور از صحرايي خونين داشت


ابرهاي دلتنگي آسمان قلب را پوشاندند


چشم ها در درياي دلتنگي بهت را باور ناباورانه آموختند


 تکرار سخت لحظه ها ماند در ثانيه هاي تبدار .


دلتنگي رخ کشيد بر عالم و آدم .


واژه ها به انزواي سکوت رفتند


نيافتند هموزني از بهت و دلتنگي تا ترسيم کنند زخم وجودشان را بر سپيدي خاموشي از صفحه ي عشق.





 


کوتاه است فصل عمر ورق مي خورد دفتر زندگاني نقش مي بندد خاطرات .


مسافر قصه هاي دور مي ايستد، مي خندد و حک مي کند نقشي از بيد مجنون ، جويباري از آرامش. .


رنگ دريا مي پاشد بر آسمان دل و صداي موج در دل سنگريزه هايي که گوش ماهي ها دريا هستند با همان عطر خاص


بهار مي شود شکوفه هاي مهرباني درخت نارنج را به ذوق مي آورند و


 شب بوها به قصيده خواني عطر دلکش . را در دشت دل زنده مي کنند


خوانده مي شود؛ سروده اي بي پايان از غزل هاي ناب و در رديف چشمان فردا جاي مي گيرد


مي وزد تند بادي. بهار کوير عمرش کوتاه است


طوفان مي شود ، صفحه ي دل را غبار غم مي پوشاند


چشمها طوفان سنگريزه هاي نامهرباني را تاب تحمل ندارند .


باران مي بارد انگار تنها آشنايش چشم هاي بي قرار است.


 دفتر بودن ورق مي خورد در گردابي از غبار  


 مي توان باور کرد؟ يا بايد فراموش نمود افسانه هاي کهن را ؟


بهار محو مي شود در دل غبار کويري در دل دشتي سوخته


غريبه ي دشت هاي نا آشنا مي گويد ؛ شبهاي کوير زيباست تلألو ماه است و نگاه دلکش ستاره ها و کهکشان راه شيري که در


قلب آسمان خود نمايي مي کند .


و آن سوتر، جاده ي کوير مي شمارد سنگ ريزه هاي انتظار.


 صخره هاي ستبر و تند بادي که باز افسانه ي جنون مي خواند براي هياهوي سکوت تک درخت به انتظار نشسته .


 


 



زماني که  قلم مي ايستد.


واژه ها خود را به قعر درياي سر در گمي مي سپارند.


تنها تو مي داني 


دلتنگي معنا مي شود؛ رخ به ثانيه ها مي نماياند ؛پرده ي حرير­ي مي شود در نسيم ياد


پنجره ي ذهن دستگيره ي بستن خود را از ياد برده


نه رگبار باران و نه غبار حيراني؛ نه چرخش آرام و نه گردباد طوفاني


 دفتر ذهن ورق مي خورد.


سطر به سطر انديشه ها حک مي شوند


تصويرگري نيست! اما بوم انديشه سراسر نقش مي خورد .


جاري در لحظه ها؛ خواب را از چشمان آشفته ي شب مي ربايد


پير انديشه؛ سبوي تفکر به  دست! در درياي چشمان آبي بهار


 تُنگ ماهي کودک آيينه بدست را؛ ماهي مخملي رؤيا نقش بر دلتنگي بهار مي زند .





 


اين روزها ناقوس سکوت است و تفکر که شهر خفته را در بر گرفته


 آهنگي از بيم و اميد


آوايش وهم انگيز است و غمناک و سکوتش وقتي در قاب شيشه اي چشمها مي نشيند ناخودآگاه زمزمه مي


کني ياد اوست که نوري آرام مي بخشد بر جان و دل ، که در يد قدرت اوست جابه جايي ذرات و اثر گزاري


 موجودات.


دل به يادش مي سپاري و بر حکمت حکيمانه اش سر تسليم فرود ميآوري


آنوقت است که مي گويي شايد اين لحظات، آخرين نفس هاي زمستان باشد در اين دنيا


در خيال رفتن، آرام  ورق مي زني صفحات زندگي و ثانيه هاي بودن


جان مي گيرد گذر عمر و متحرک مي شود در برابر  چشمانت گذر لحظه ها


لبخند مي زني بر گذر بي صدايش، بر غمها و دلتنگي هايش .


طعم تلخ و شيريني دارد لبخند اشک


ياد دعواهاي کودکانه، طناب بازي هاي دور حياط ،


مديري که خيلي زود رفت ناظمي که نماند و معلمي که


چقدر تفاوت بود در سبک نگاهشان توجه و دغدغه هايشان


يکي به عشق حک کردن تصوير را به يادگار گذاشت و


ديگري صفحه ي قلب به جوهري از رنگ چشمان شب، نقش از خموشي آفاق زد .


تحسين يکي بر خواندن، سرمشقي شد براي از تو نوشتن


ديگري آمد که با خودش خاطرات ناب آورد  و يکي .


و حال مرور ميکني  که خود براي چشمهاي منتظر چه ارمغان بردي؟


آرامش چشمهاي به غم نشسته اش بودي و مرهمي بر زخمهاي دل تنگش ؟


نمي دانم شايد هم نمکي بر زخم روزهاي به خون نشسته اش؟


چه سخت است جواب دادن به عملکرد سالها گذر از ثانيه ها ي پر شتاب


در اين مرور ميفهمي که چقدر دلتنگ نگاه  شيطنت آميزشان شده اي


 دلم براي نفس کشيدن در ميان هياهوهاي بچه گانه اشان؛


چشمهاي نافذ و پرسؤال و حتي زمزمه هاي پر تنششان تنگ شده  .


دلم براي نگاه آيينه اي تنگ شده که حجب آدينه هاي بهار بود.


 





چقدر سخت مي گذرد روزهاي دور شدن. روزهاي فاصله ها.


شايد تن تبدار اين روزها تاوان دور شدن از نگاه مهرباني است که وجودش  را به راحتي در گذر ثانيه هاي فرار به فراموشي سپرديم


خطوط منحني زاويه هاي خسته چهار ضلعي هاي به خمودي نشسته


 شعرهاي بي وزن قافيه هاي در هم ريخته سطرهاي آشفته و غربت انتظار در جاده ي مه گرفته


  زود بود جاي گرفتن نشان جاده ي زمستان عمر بر تارهايي که آسمان شب را تداعي مي کند .


زيبايي آسمان شب به ستاره هايش است ولي نشانش بر دل زمين در ميان گندمزارهاي وحشي فرياد گذر عمر است .


شايد گذر آرزوهاست  بر دشت دل که جا پاي سفيد خود را بر گيسوان رها در باد به رخ  دلتنگي زمان مي کشاند .


و چشماني که دل خسته از تماشاي دنياي حيران، قابي از آيينه ي گذر زمان را همدم خود کرده .


سخت است بر بلنداي  سرو بهار که آبي باور را رنگين کمان مي بخشد


 ديدن  ستاره هاي شب بر گذر عمر و چشماني که پذيراي مهماني خسته  از جنس شيشه اي زمان گشته.






تن تبدار  خود را به سوي اخرين ثانيه ها مي کشد


خسته از يک سال ملتهب .


امسال چمدانش از شور و هيجان، از رفت و آمد، شلوغي بازار و خريد و خانه تکاني خالي است .


سالي که با عشق شروع شد با اضطراب به پايان مي رسد  


چه راحت هستند گنجشک هاي حياط که بي مهابا و آوازه خوان به استقبال بهار مي روند


و شکوفه هايي که نويد  رستن را به نقش هاي رنگارنگ حک بر نگاه هاي سرگردان مي کنند


دشت با تن تبدار، در اوج ناسپاسي مردمانش باز هم عشق و اميد را به نگاه رهگذران هديه مي دهد


نمي دانم در لحظه ي تحول سال جديد بر سر سفره ي عشق مي نشيني يا سفره ي دل را همدم ميشوي 


يا سر بر سجاده ي راز به نگاه باران مي سرايي آرزوها و تمناهايت را .


حک کن بر قلب سفيد سررسيد سال جديدت، گلبرگهاي عشق، محبت و دوست داشتن را .


عهد کن در جهنم سوزان بي مهري هاي زمانه، پژمرده نشود شمعداني هاي عشقت .


دوست داشتن زيباست، قول بده دشمني هاي زمانه از تو نگيرد باران محبتت را .


آنگاه که با ثانيه هاي بي قرار همراه شده و دست بر آسمان بي کران الهي گشوده و اميد به استجابت


شکوفه هاي دل داري در سالي سرشار از ترنم هاي زيباي بهاري . آرامش مهر بخواه بر پنجره


هاي بسته سراب انديشه بر نگاه هاي خسته و لبخند بزن بر دور دستها  بر فاصله ها بر جاده ي


آنسوي ابرها ، در مهي از باورها  که شمعي نداگر آفتاب شده بر سايه ي آرزوها .


فقط مي توان پروانه ها را در بهار ديد که به شوق ديدن لبخند شمع


رونق مي دهد بالهايشان به نور شمعي سوزان.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جاهاي ديدني سرگرمی درخت تنها تجهیزات صنعتی روابط عمومی فرهنگ و هنر فرش ماشینی فرش فانتزی فرش کودک تابلوفرش خدمات کنسولی سپهر ایران پوکه خدمات فنی کامپیوتر و تلفن همراه