گاه به رخ مي کشد زمان تندبادهاي هراسش را .


 مي ماني معلق  در دهر چون گنجشکي سرگردان در دل طوفان .


 دير مي شود فاصله مي گيري کم مي آوري خطوط محاسباتت به هم مي ريزد. توازنه اي نيست .


 نظم ها به شِکوه در مي آيند و نثرهاي طوفاني رهگذر کوچه هاي عريان ميشوند . خالي از هر واژه اي . پر از اندوه.


و سنگ فرشهايي که  تنها گلبرگهايي از دسته گلهاي کذايي نقش بر زمين سرد خود دارند .


رنگ غروب مي گيرد لحظه ها


ناخداي ذهن کشتي را بايد به  دل پرخروش طوفان بسپارد.


طوفاني از گذرها و حوادث .طوفاني که سايه ي بودن را در تلاطم هاي دردناک خود محو مي کند .


دستان را به قضا بسته و قلم زمزمه ها را مي شکند .


آنوقت است که مي فهمي چقدر زود دير مي شود .


 زماني که بر آيينه تکيه کرديم و نگفتيم از انديشه ي رها در دل طوفان .


بارا ن  را بهانه ي جاري چشمها کرده و پوشانديم راز آيينه گون مرواريدهاي شب فام را .


هزار جمله گفتيم و دفتر دفتر غزل سروديم .


 


ولي تنها واژ ه ي جانمان را به بغض نفس گير داديم تا بشکند در سيلاب چشمهاي بي قرارمان و دفن شود در اعماق قلبمان .  


گاهي چقدر زود دير مي شود !


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اَبری سفید پرسه صدرایی ریاضی مالی Kelly طلبه جوان ... Frozen Shadows راپل پیچ رولپلاک عشق تا بوسه Jay