کوتاه است فصل عمر ورق مي خورد دفتر زندگاني نقش مي بندد خاطرات .
مسافر قصه هاي دور مي ايستد، مي خندد و حک مي کند نقشي از بيد مجنون ، جويباري از آرامش. .
رنگ دريا مي پاشد بر آسمان دل و صداي موج در دل سنگريزه هايي که گوش ماهي ها دريا هستند با همان عطر خاص
بهار مي شود شکوفه هاي مهرباني درخت نارنج را به ذوق مي آورند و
شب بوها به قصيده خواني عطر دلکش . را در دشت دل زنده مي کنند
خوانده مي شود؛ سروده اي بي پايان از غزل هاي ناب و در رديف چشمان فردا جاي مي گيرد
مي وزد تند بادي. بهار کوير عمرش کوتاه است
طوفان مي شود ، صفحه ي دل را غبار غم مي پوشاند
چشمها طوفان سنگريزه هاي نامهرباني را تاب تحمل ندارند .
باران مي بارد انگار تنها آشنايش چشم هاي بي قرار است.
دفتر بودن ورق مي خورد در گردابي از غبار
مي توان باور کرد؟ يا بايد فراموش نمود افسانه هاي کهن را ؟
بهار محو مي شود در دل غبار کويري در دل دشتي سوخته
غريبه ي دشت هاي نا آشنا مي گويد ؛ شبهاي کوير زيباست تلألو ماه است و نگاه دلکش ستاره ها و کهکشان راه شيري که در
قلب آسمان خود نمايي مي کند .
و آن سوتر، جاده ي کوير مي شمارد سنگ ريزه هاي انتظار.
صخره هاي ستبر و تند بادي که باز افسانه ي جنون مي خواند براي هياهوي سکوت تک درخت به انتظار نشسته .
درباره این سایت