تکرار تلخ از غريبانه ترين لحظه ها
خفاشان شب در تاريکي مرگباري، غنچه هاي اميد را در بوستان عشق به خنجري از کينه پرپر کردند و
رازي سرخ گون بر قلب سپيده دم به تيغ دشمني حک بر تاريخ نمودند
در بي قراري سحري آشفته، طلوع خورشيد، غروب نگاهي را فرياد زد که
صلابت و عشق را يادگاري دور از صحرايي خونين داشت
ابرهاي دلتنگي آسمان قلب را پوشاندند
چشم ها در درياي دلتنگي بهت را باور ناباورانه آموختند
تکرار سخت لحظه ها ماند در ثانيه هاي تبدار .
دلتنگي رخ کشيد بر عالم و آدم .
واژه ها به انزواي سکوت رفتند
نيافتند هموزني از بهت و دلتنگي تا ترسيم کنند زخم وجودشان را بر سپيدي خاموشي از صفحه ي عشق.
درباره این سایت