چه آرام مي گذرد بر نگاه جويبار شايد سيلاب به جاي مانده از تلخي روزگار .
بر گذر از ناگذرها ، آرام مي گيرد و مدفون ميشود در گل و لاي .
رسوبي که با خود مي برد، از نم نمک اشک سرگردان تا واژه هاي مضطرب و پريشان .
جايگاه قبرستاني که سيل قضاوتي تند به هم ريخت پايه هاي بهارش را .
ستوني که خميده سرپناهي که ويران شده. فزوني آب در گل و لاي .
ديگر در سيماي شهر به گل نشسته، کودکي شعر باران با ترانه را نخواهد سرود
و دست هاي خسته توان پاک کردن غبار از دل نگاه سرگردان شب را نخواهد داشت .
باز هم خورشيد در آسمان خاکستري طلوع خواهد کرد و در شب فراموشي در رديف ستاره هايي خاموش،
ماه رخ خود را در هلالي روشن خيره ي چشمهاي سرگردان خواهد نمود
ولي او محو در در زخم نشسته بر وجودش سکوت را در مهي از ابهام بدرقه ي دل طوفاني خواهد نمود .
لبي که نخواهد خنديد و قلمي که ترسيم گري را از ياد خواهد برد .
در نگاه تند خورشيد، شبنم چشمان بهار تبخير حيرت مي خورد و
حصاري از گل و لاي، شهر مدفون شده ي دل را در بر خواهد گرفت
سخت در زمزمه ي زمان مي نوازيم
خط خطي هايي که زلال نگاه را مکدر انديشه اي تلخ مي کند
آرام مي شکنيم
درباره این سایت