پريشان نگاهيست خاطره آشفته.
نگاه تقدير دست خود را در بحبوحه اي از اضطراب و خستگي گشود .
جاي دلبستن به کهکشان دور دست نبود و
چشماني به رنگ شب که ستاره هايش را به بالهاي پروانه هاي انتظار مي سپارد
در سکوت شب شمعي مي سرايد تک بيت هايي در غزل باران .
بي قراري هاي پروانه ، تب نهفته در دل اشک و بالهايي که حيرت سوختن را تماشاي راز دارد.
درباره این سایت