دست هاي بسته ي آسمان .
ميان نگاه تبدار کودک رؤيا، خورشيد مي خندد در دل گريان ابرها .
چشمهاي باران با چتر مژه هاي نم گرفته از قصه ي روزگاران ،
رنگين کمان جلوه گرفته از زخمي سخت بر گونه ي سرخ فام آسمان .
کوير خسته از گردش پريشان روزگار ، سر بر دامان سوخته ي نگاه خورشيد دارد .
در امتداد اين جاده ،باور يک رؤيا، آبي آسمان را به آغوش خاکستري زمين مي سپارد .
تلاقي گرماي اشک در برودتي سخت ، قنديلي نقش مي بندد بر شيارهايي کهن .
نهاد آه، کودکي رسم مي کند تصوير دلش را بر هاي نشسته بر شيشه ي افکار.
درباره این سایت